مقالهى حاضر نظرگاههاى مولوى را دربارهى تفسیر و تأویل قرآن برمىرسد. گفتار نخست به تفسیر اختصاص دارد و گفتار دوم به تأویل مىپردازد. در گفتار نخست که ویژهى تفسیر است، دربارهى لایههاى قرآن و همپوشىهاى ظاهر و باطن آن سخن مىگوید. پارهاى از تفسیرهاى علمى و ذوقى مولانا نیز ضمیمه مىگردد. همچنین نمونههایى از اقتباسهاى مثنوى و دیوان شمس از قرآن بازگویى مىشود. گفتار دوم که دربارهى آراى مولوى در باب «تأویل قرآن» است، با بررسى موافقتها و مخالفتهاى مولوى با تأویل آغاز مىگردد. مولوى، دربارهى تأویل چندگونه سخن مىگوید که نشان دهندهى تعدّد انواع و اقسام تأویل نزد اوست. در پایان این گفتار، نمونههایى از تأویلهاى مذموم و مقبول نزد مولانا، یادآورى مىشود.
قرآن، علوم قرآنى، تفسیر، تأویل، ادبیات عرفانى.
شعر اولیاء همه تفسیر است و سرّ قرآن؛ زیرا که ایشان از خود نیست گشتهاند و به خدا قائماند.(1)
این سخن، از فرزند مولانا، سلطان ولد است. تأیید آن را مىتوان از مرورى سطحى بر حدیقةالحقیقه(سنایى)، منطقالطیر (عطار)، گلشن راز (شیخ محمود شبسترى)، مثنوى معنوى و... به آسانى گرفت. مرحوم استاد عبدالحسین زرینکوب، مولوىشناس بزرگ عصر ما در پایان بخش «در قلمرو وحى» از کتاب سرّنى که به حق، نیک از عهدهى عهد خود برآمدهاند، در بند کوتاهى، چکیدهى نظر خویش را دربارهى قرآنمدارى مولانا چنین مىنویسند:
در هر حال تعظیم و تکریم قلبى فوقالعادهاى که گویندهى مثنوى همه جا نسبت به کلام الهى دارد، نشان مىدهد که مولانا معرفت و نجات عارف را در خارج از قلمرو وحى نمىجوید و از آنچه در جواب طعنه زننده بر مثنوى مىگوید، نیز پیدا است که نزد وى آنچه را مطلوب عارف و ضالهى اهل حکمت محسوب است در قلمرو وحى باید جستوجو کرد، نه جاى دیگر.(2)
پیشتر دربارهى ارادت و قرآنمدارى مولوى، به تفصیل سخن گفتهایم؛ اینک وقت آن است که ورقى چند را به دیدگاههاى او دربارهى تفسیر و تأویل اختصاص دهیم. لیکن به یادآوردنى است که در این نوشتار به هیچ روى، سرِ آن نیست که دیدگاههاى تفسیرى و تأویلى مولوى را بررسیم، که آن هم کارى سترگ است و هم به قلم و مجالِ دیگرى محتاج. آنچه در این صفحات خواهد آمد، وضعیت تفسیر و تأویل در آثار مولوى است؛ نه چند و چونهاى تفسیرى و تأویلى وى. نخست نکاتى را دربارهى تفسیر قرآن در نگاه مولانا باز خواهیم گفت و پس از آن، نفى و اثباتهاى مولانا را در حقّ تأویل بر خواهیم رسید.
در میان آثار مولانا، دو کتاب «مثنوى» و «فیه ما فیه» به طرز شگفتى، میل به تفسیر دارند؛ آنقدر که برخى کتاب مثنوى را «تفسیر مثنوى» خواندهاند، و مستشرق و مولوى پژوه نامدار آلمانى، خانم آنمارى شیمل گفته است: «خواندن شعر مولانا به عنوان تفسیرى از قرآن و بازسازى شرح و تعبیر او از روى اقتباسات متعدّدى که از قرآن کرده است، سودمند است.»(3)
آن همه مخالفتهاى مولوى با روخوانى سطحى و بدون تفکّر قرآن، از همینجا برمىخیزد که وى سخت به فهم و تفسیر حقیقى قرآن معتقد بوده است؛ به طورى که فهمیدن قرآن را خوردن نان، و بیهودهخوانى آن را، خاییدن (در دهان گرداندن) نان مىشمرد. گرچه شعر «ما ز قرآن، مغز را برداشتیم/ پوست را بهر خران بگذاشتیم» به حتم از مولوى نیست و در هیچ یک از نسخ معتبر مثنوى نیامده است، او به واقع در پى مغز قرآن بود و به لفظ چندان قناعت نمىکرد.
تفسیر به معناى «قواعدى که ما را از لفظ به معنا مىرساند» در مثنوى کمتر محل توجّه قرار مىگیرد؛ بلکه او بیشتر در تفسیر، در پى آن است که روح قرآن را در هر مسألهاى دریابد و در آن فضا قرار گیرد. مواردى مانند این که «چون خداوند، انسانها را با کلمهى تعالوا به سوى خود خوانده است، پس قصد حرمت نهادن داشته است»(4) که نوعى تفسیر است، در مثنوى چندان پر بسامد نیست. در مقابل، بسیار مىتوان از مثنوى و غیر آن، سراغ داد سخنانى را که مولوى در آنها خواسته است براى حل مسألهاى از روح قرآن مدد گیرد؛ یعنى با تفسیر کلّى و نگاه جامعى که نسبت به قرآن دارد، به سراغ مسائل علمى و اندیشگى مىرود. مثلاً وقتى مىگوید:
جمله قرآن است در نفى سبب ***عزّ درویش و هلاک بولهب(5) مىخواهد از این فهم کلان در حل پارهاى از معضلات در مباحث عرفانى سود جوید. پس از نقل آن که قرآن در نفىِ سبب، نازل شده است، چندین ماجرا- از جمله قصهى اصحاب فیل، گاو بنىاسرائیل، شکافتن دریا و عبور موسى از آن و...- را نقل مىکند و تمامى آنها را با همین حکم کلى که: قرآن و معجزات انبیا کاشفان بزرگ این حقیقتاند که اسباب خود مسبّب از اسباب دیگرند. سپس با همان قاطعیت، تکرار مىکند:
همچنین ز آغاز قرآن تا تمام ***رفضِ اسباب است و علّت و السّلام(6)
یا وقتى قرآن را «حالهاى انبیاء» مىشناساند، براى آن است که بگوید صرفِ خواندن و تلاوت، گرهى را نمىگشاید؛ زیرا بسیار بودند که با پیامبران حشر و نشر داشتند، امّا اثرى از آنان نپذیرفتند. مولوى غیر از این که قرآن را «در قطع سبب» و «حالهاى انبیا» مىخواند، آن را محک و میزان نیز معرفى مىکند تا سرگشتگىها و تردیدها را از عقل و اندیشهى آدمیان بستُرد.
روشن است که وقتى گویندهى مثنوى، مخاطب خود را از ظاهربینى در قرآن، مىپرهیزاند و از او مىخواهد که از قرآن، ظاهر آن را نبیند- زیرا قرآن همچون عصاى موسى و شخص آدمى است- پس باید براى تفسیر و تدبّر در قرآن، محلى از اعراب قائل باشد. وقتى کتابى -به گفتهى مولوى- هفت تُو بود و چندین ظاهر و باطن داشت، پس باید در آن رسوخ کرد و این جز به مدد تفسیر و یا تأویل، برآمدنى نیست. به واقع در بیان مثنوى، قرآن، خاص و عام را به فراخور حال خویش بهره مىرساند و این بهرهرسانى، گاه فقط از رهگذر تفسیر ممکن مىشود:
همچو قرآن که به معنى هفت تُوست ***خاص را و عام را مطعم در او است(7)
تشبیه قرآن به «شخص آدمى» براى بیان همین نکته است که «جانِ قرآن خفى است» و این جان را دیدن با چشم جهانبین نتوان.
ظاهر قرآن چو شخص آدمى است ***که نقوشش ظاهر و جانش خفى است(8) همین تشبیه را جایى دیگر نیز دارد:
تو ز قرآن اى پسر ظاهر مبین ***دیو آدم را نبیند، غیر طین(9)
یعنى، همانگونه که شیطان، آدم را خاک دید و بدو ایمان نیاورد، خیره شدن در ظاهر قرآن نیز، همین عیب بزرگ را دارد.
مولوى در مثنوى، اکثر علوم و دانشهاى عصر خود را مورد بىمهرى تمام قرار داده و از گفتن هیچ ناسزایى در حق آنها کوتاهى نکرده است. در این دشنامگویىها، فلسفه، فقه، نجوم، ادبیات و... بىنصیب نماندهاند. اما نگارنده در هیچ جاى مثنوى به خاطر ندارد که مولوى تفسیر قرآن را نیز با همان چوب رانده باشد. حتى چنان که از سخن زندگینامهنویس او (احمد افلاکى) برمىآید، وى تا پایان عمر، مطالعهى کتب تفسیرى را رها نکرد و پس از ملاقات با شمس و آن انقلاب شگفت درونى و بیرونى نیز همچنان کتاب حقایقالتفسیر نوشتهى ابوعبدالرحمن سُلمى را مىخواند. تکریم او و حرمت نهادن وى به تفسیر سُلَمى، دو معنا دارد: نخست این که او به کتابهاى تفسیرى، حُسنِ ظنّى داشت که در حق آثارى همچون شفا و اشارات و تنبیهات ابن سینا نداشت. دیگر آنکه وى در مطالعهى کتب تفسیر و اعتماد به آنها، تحتِ تأثیر افکار و فرهنگ زمانهى خود نبوده است؛ زیرا کتاب حقایقالتفسیر، چندان بابِ ذائقهى اهل سنّت، به ویژه حنفیان که مولوى نیز گویا از آنان است، نبوده است. دلیل آن نیز، گشادهدستى سُلَمى در نقل روایات شیعى و سخنان امام جعفر صادق علیهالسلام در این کتاب است. غیر از آن، حقایق التفسیر، اهل تأویل نیز هست که همین، زبان کسانى چون ابنتیمیه را به طعن او گشوده است.(10)
آراى تفسیرى مولوى در مثنوى نیز به خوبى نشان مىدهد که وى در فهم شریعت و تفسیر کلام الهى، به راه کسانى همچون ابنتیمیه نرفته است. مثلاً از ابنتیمیه نقل مىکنند که گفته است: «روز قیامت، خداوند از عرش خود، پایین مىآید و مردم او را مىبینند؛ همانسان که من از این منبر فرود مىآیم.» سپس از منبر پایین مىآید و بدین وسیله، نمایش فرود آمدن خداوند را از عرش، اجرا مىکند. حال آنکه مولوى در دیوان شمس به صراحت مىگوید که «نظاره جمال خدا جز خدا نکرد»، حتى به رغم حافظ که دیدن خدا را به چشمِ جانبین حوالت داده است،(11) براى آن که هیچ شائبهاى پیش نیاید، رؤیت خدا را بالکل انکار مىکند.
افلاکى در مناقبالعارفین، سخنى دارد که گویا طعن و تعریضى به یکى از کتب تفسیرى مشهور جهان اهل سنّت است. وى مثنوى معنوى را «کشّاف اسرار قرآن» مىخواند، و همین نحوهى تعبیر، نشان مىدهد که تفسیر کشّاف زمخشرى (467-538ه) را چندان در خور قرآن ندیده است. «مثنوى معنوى، کشّافاسرار قرآن است.»(12)
کنایهاى که در این عبارت است، اشاره به این نکته دارد که در کشّاف زمخشرى، کشف مهمى صورت نمىگیرد؛ بلکه تنها هنر الفاظ نمایان مىشود. مولوى خود نیز در مقدمهى دفتر اوّل مثنوى، کتاب خود را کشّاف القرآن خوانده است، و این دور نیست که به معناى بَدَلى بودن کشاف زمخشرى باشد. در دو جاى دیوان حافظ نیز کنایتى به کشّاف زمخشرى آمده است. یکى آنجا که از خوانندهى اشعار خود مىخواهد دفتر اشعار برگیرد و به سمت باغ و صحرا رود؛ زیرا وقتِ مدرسه و بحث کشفِ کشّاف نیست:
بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر ***چه وقت مدرسه و بحث کشفکشّاف است
دیگر آنجایى که روى خوب معشوق را بهترین آیت براى کشفِ حُسن مىداند و همو را قوىترین دلیل براى آکندنِ تفسیر، از لطف و خوبى مىشمارد:
روى خوبت آیتى از حُسن بر ما کشف کرد ***زان زمان جز لطف و خوبى نیست در تفسیر ما
بنابراین روى خوب، هنرى دارد که در کشفاسرار، که کشّافِ زمخشرى و یا هر کتاب دیگر ندارد.
درک و فهمى که مولوى از آیات قرآن دارد، گاه او را به تفسیرهایى مىکشاند که چندان محلّ توجّه و قبول مفسّران نیست. با این حال، او از دریافت خود دست نمىکشد و آنچه را که با روح کلى قرآن، همسو و ملائم مىبیند، به زبان مىآورد. مثلاً دربارهى آیهى شریفهى «حتّى إذا اسْتَیْئَس الرُّسل و ظَنُّوا قَدْ کُذِبُوا جائَهُم نَصْرُنا»(13) سخنى مىگوید که او را از همراهى با بسیارى از مفسّران و متکلّمان باز مىدارد. در قرائت مشهور، «کذبوا» در این آیه به تخفیف ذال است؛ بنابراین معناى آیه چنین مىشود: «تا آنکه پیامبر نومید شدند و کافران پنداشتند به آنان دروغ گفتهاند، یارى ما بدیشان رسید.» مولوى قرائت «کذبوا» را به تشدید ذال ترجیح مىدهد که خلافِ مشهور است؛ آنگاه معناى آیه با تفسیرى که مولانا کرده است این مىشود: «رسولان، خویشتن را از دریافت وعدهى نصر محروم و محتجب پنداشتند و اصرار منکران بر کفر و شقاق، آنها را در باب حقیقت دعوى و حال خویش، دچار تردید ساخت.»(14)
این تفسیر با آنچه اهل سنّت در مقام پیامبران و شیعه در عصمت انبیاء گفته است، چندان سازگار نیست. در میان روایات تفسیرى، اخبارى پیدا مىشود که همین تفسیر را تأیید کند؛(15) امّا تفاسیر مهم و نامبردار اهل سنت و شیعى، چنین فهمى را از قرآن و انبیا بر نمىتابند.(16)
مراد آن است که مولوى در فهم و تفسیر قرآن نه به تقلید گراییده است و نه - چنان که خواهد آمد- به تأویلات و تفسیرهاى شخصى و من درآوردى تن در داده است.
شیوه و اصطلاح «تفسیر قرآن به قرآن» از نخستین دورانهاى تفسیرى، معمول و بر زبانها بوده است. اگر چه سیر نگارشهاى تفسیرى، از اختلافِ مشارب و شیوهها در تفسیر قرآن خبر مىدهد، اکثر مفسّران مىکوشیدند براى تفسیر خود از هر آیهاى، به آیات دیگر دست اندازند. اصرار برخى از مفسّران و قرآن شناسان بزرگ بر کارآمد بودن و نتیجهبخشى این نوع نگرش به قرآن، اصطلاح یاد شده را رواج داد و اینک در بسیارى از مجامع علمى در کشورهاى اسلامى، چنین شیوهاى در فهم قرآن، مقبولیت بسیار دارد.
مولوى، هم در تفسیر برخى آیات و هم با بیانات صریح، تمایل خود را به این طریقهى مقبول در تفسیر، نشان داده است. نمىتوان خود را از این زعم به کلى فارغ کرد که شاید ترویج اینگونه تفسیر قرآن در مثنوى، تعریضى باشد به مفسّر نامى آن روزگار، امام فخر رازى که در فهم و تفسیر قرآن به عقلورزىها و اجتهاداتِ خود تکیه و تأکید بسیار داشت. به هر روى چون در چند جاى مثنوى از این شیوه، سخن رفته است، نمىتوان آن را حمل بر بیان نظرى خام و بدون قصدِ جدّى کرد.
مولوى در بیان معنى «إن شاءاللّه» پس از نقل چندین نظریه در معناى آن، از مخاطب خود مىخواهد که قرآن را تأویل نکند که گاه برخى از این تأویلها، تبدیل و قلبِ معنا است. سپس با صراحت بسیار، مىگوید: معنى قرآن را باید در قرآن جست یا در سخن کسانى که به هوا و هوس نیالودهاند.
معنى قرآن ز قرآن پرس و بس ***وز کسى کاتش زده اندر هوس(17)
پرسیدن معناى قرآن از قرآن، معنایى جز این نمىتواند داشته باشد که باید در فهم هر آیه، از آیات دیگر و روح کلّى قرآن استمداد جست. در این بیت مولوى از تعبیر «معنى قرآن» استفاده مىکند، او در جاى دیگر، با صراحت بیشتر، کلمهى تفسیر را به کار مىگیرد و تفسیر قولِ حق را تنها در سخنى دیگر از حق -تعالى- نشان مىدهد. از ادامهى گفتهى او چنین برمىآید که وى هر شیوهاى را غیر از شیوهى تفسیر قرآن به قرآن، بیهودهگویى و پیروى از گمان مىشمارد. بدین ترتیب مىتوان دیدگاه او را دربارهى دیگر شیوههاى تفسیرى رایج در آن دوران، دریافت. در قصهى «درویش و گنج» مىخوانیم:
قول حق را هم زحق تفسیر جو ***هین مگو ژاژ از گمان اى سخترو(18)
روشن است که بنابراین سخن، تفسیرهاى عقلى و یا حتى عرفانى، نزد او ژاژخایى و بیهودهسرایى است. استدلال مولوى بر اعتبار اینگونه تفسیر قرآن، بىدرنگ پس از بیت پیشگفته مىآید:
آن گِره کو زد همو بگشایدش ***مُهره کو انداخت او بِرْبایدش
گر چه آسانت نمود آنسان سَخُن ***کى بود آسان، رموز مَنْ لَدُن(19)
گویا نظر مولوى در همهى این ابیات به آیهى هفت سورهى آلعمران است. خداوند در این آیهى مبارک علم تأویل قرآن را تنها به خود و راسخان در علم نسبت مىدهد: وَ ما یَعْلَمُ تَأویلَهُ إلاّ اللّهُ وَ الرّاسِخُونَ فِى العِلْم شاید مولوى از این آیه چنین فهمیده است که تأویل قرآن، یعنى همان فهم و درک که شامل تفسیر آن نیز مىشود. بنابراین، قرآن را فقط او که خود نازل کرده است، از عهدهى تفسیر بر مىآید. امّا اگر الراسخون فى العلم را عطف به اللّه انگاریم، بدین معنا است که خداوند علم تأویل را به راسخان در علم نیز عنایت فرموده است. ولى گویا نظرِ چیره، میان مفسّران آن است که الراسخون فى العلم عطف به اللّه نیست؛ بلکه خود نهادى براى جملهاى دیگر است.
مرحوم جلالالدین همایى در مقدمهى تفسیر مثنوى مولوى (داستان دز هوش رُبا) قولِ حق و محقّقانه را همین مىداند و با قاطعیّت تمام مىگوید: «علىالتحقیق جملهى اول بر الا اللّه وقف و تمام مىشود و بعد از آن جملهى الراسخون فى العلم، جملهى مستأنفه است؛ نه این که عطف بر اللّه و متمم جملهى اول باشد، چنانکه بعضى آن را احتمال دادهاند و با تکلّف و تعسّف خلاف ظاهر، حالتِ عطف را توجیه کردهاند».(20)پس قراینى مىآورد که قبول سخنش را آسان، بلکه اطمینان بخش مىکند.
اما سخنِ مولوى که مىگوید معنى قرآن را باید هم از قرآن پرسید و آنان که در هوس آتش زدهاند، این زعم را که وى قائل به عطف است نه استیناف تقویت مىکند؛ هر چند او اگر هم به چنین قرائتى معتقد نباشد، براى توصیهى مخاطب خود به فهم قرآن از طریق اولیا، دلایل دیگرى دارد؛ مثل فاسئلوا اهل الذّکر که در قرآن آمده است و سیرهى نبوى و عمل اولیا و مفسّران معتبر.
هوس سوزان در تعبیر مولوى، هم مىتواند اشاره به الراسخون فى العلم باشد، و هم مىتواند که کنایهاى از مطهرون باشد؛ زیرا خداوند در قرآن مىفرماید: قرآن را کسى دست نخواهد کشید (کنایه از ارتباط و داد و ستد) مگر آنانکه پاکیزهاند: و لا یمسَّه إلا المطهّرون از این جهت که مطهرون در مقابل هوس بازانند و مولوى معناى قرآن را فقط براى هوسسوزان، آشکار مىداند، مىتوان دریافت که سخن وى، بىاشارت و نظر به آیهى پیش گفته نیست.
از این رواست که مىبینیم در مثنوى، تفسیر روایى نیز جایگاه روشن و پربسامدى دارد. نمونههاى بسیارى را مىتوان یاد کرد؛ امّا اینجا به یک مثال روشن که دیگران کمتر گفتهاند، بسنده مىکنیم.
خداوند در سورهى نمل، نقل مىکند که روزى سلیمان از حال پرندگان پرسوجو کرد و علت غیبت هدهد را جویا شد.
وَ تَفَقَّدَ الطّیر فقالَ ما لِىَ لا أرَى الهُدْهُدَ کانَ مِنَ الْغائِبینَ.(21)
«و پرندگان را باز جست. پس گفت: «مرا چه مىشود که هدهد را نمىبینم؛ یا او از غایبین است؟»
آنگاه سلیمان، هدهد را به عذابى سخت تهدید مىکند؛ مگر آنکه حجتى روشن براى غیبت خود بیاورد:
لاعَذِّبَنَّهُ عَذابَاً شَدیداً أوْ لأاذْبَحَنَّهُ أولَیَأتِیَنّى بِسُلطانٍ مبین.(22)
«او را عذابى سخت خواهم کرد یا آنکه سرش را مىبرم؛ مگر آنکه حجّتى روشن براى من بیاورد.»
مولوى این داستان هیجانانگیز را در دفتر پنجم مثنوى به اشاره نقل مىکند و از نحوهى بیان او چنین برمىآید که قصدش در نقلِ این قصهى قرآنى، توجیه کلمات تهدیدآمیز لاعذبنه و لاذبحنّه است؛ زیرا پیامبرى به حشمت و جاه و جلال سلیمان، وقتى پرندهاى نحیف و ضعیف، مانند هدهد را -که جثّه آن کمى بزرگتر از گنجشک است- تهدید به شکنجه و قتل مىکند، به نظر شگفت و غیر عادى مىآید. او داستان را با این ابیات آغاز مىکند:
تا سلیمان گفت کآن هدهد اگر ***هجر را عذرى نگوید معتبر
بکْشمش یا خود دهم او را عذاب ***یک عذاب سخت بیرون از حساب
تا اینجا، مولوى جز ترجمه از آیات پیش گفته بر زبان نیاورده است؛ امّا ناگهان تفسیرى بدیع از تهدیدهاى سلیمان به دست مىدهد. در این بیان، تهدید سلیمان به قتل هدهد، توجیه نمىشود؛ زیرا ذبح پرنده، چندان شگفتآور و غیر معمول نیست؛ امّا چون شکنجه پرندهاى ضعیف به دست پیامبرى قوى شوکت، به نظر معقول و معمول نمىآید، به کمک حدیثى از پیامبر صلىاللهعلیهوآله آن را موجّه مىنمایاند. در واقع براى آن شکنجه مصداقى ذکر مىکند که هم با مقام مادّى و معنوى سلیمان سازگار است و هم رنجآورترین شکنجه براى پرنده محسوب مىشود، و هم مولوى بدین وسیله به مقصود خود نزدیکتر مىشود، و همهى اینها به برکت استمداد از روایتى نبوى است. نویسندهى احادیث مثنوى در تفسیر این ابیات، این روایت را از منابع حدیثى نقل مىکند: «لَاُلْزِمَنَّهُ صُحْبَةَ الأضْدادِ؛ او را به همنشینى با غیر جنس خود، ملزم مىکنم»(23) گویا این سؤال براى اصحاب پیامبر نیز پیش آمده و از ایشان معناى «لاعذبنه» را پرسیدهاند. طبق این نقل، پاسخ پیامبر این بوده است که «لاعذبنه» یعنى واداشتن هدهد به همصحبتى با ضدِّ خود.
هان کدام است آن عذاب اى معتمد ***در قفس بودن به غیر جنس خَود(24)
هر که را با ضدّ خود بگذاشتندآن عقوبت را چو مرگ انگاشتند(25)
بدین ترتیب مولوى براى حل یک نکتهى تفسیرى، به روایت پناه برده و انصاف را که در گزینش و گویش آن نیک از عهده برآمده است. به زعم نگارنده، حافظ نیز با نگاه به آن آیه و این روایت است که گفته است:
چاک خواهمزدن این دلق ریایى چکنم ***روحرا صحبت ناجنس عذابى است الیم
کلمات عذابى الیم، صحبت و ناجنس، بر زعم نگارنده، صحه مىگذارند. بنابراین حافظ نیز در تفسیر آیه، روایتى را به کار گرفته است.
پیشتر گفتیم که مثنوى گرچه سرشار از نکات تفسیرى و لطایف قرآنى است، دستگاه منسجم و نظاممندى در تفسیر ندارد. به همین روى هر از گاه از تفسیر قرآن به قرآن، عدول کرده، به مقام تفسیرهاى بىمبنا و اساس مىغلتد. در این نمونهها -که البته شمار آنها بسیار اندک است- آیهاى از قرآن، به طریقى سست و یا به روایتى ضعیف و یا به حدسى بىبنیاد تفسیر مىشود. یک نمونهى آن، استناد ترش رویى و روىگردانى از نابینایى فقیر، به پیامبر است که در سورهى عَبَس و تولّى آمده است. نمونهى دیگر نقل و تأیید افسانهى غرانیق است. شارحان مثنوى این خبطِ نابخشودنى مثنوى را ناشى از تأسى مولوى به تفسیر طبرى دانستهاند. این ماجرا (افسانهى غرانیق) به قدرى رسوا و دور از محضر قرآن است، که تک اشارهى مثنوى به آن، هیچ توجیه و توضیحى را نمىپذیرد.
به واقع مولوى تاوان تسامحات و بىمبالاتىهاى خود را در نقل قصص و حکایات تاریخى، بیش از همه، در همین مىپردازد.
قصه از این قرار است که خداوند در آیات 19 و 20 سورهى نجم، نام سه بتِ معروف عرب (لات، عُزّى و منات) را مىبرد.
در همین هنگام شیطان در جریان نزول وحى اخلال و دخالت مىکند و عباراتى را بر زبان پیامبر تحمیل مىکند که در آنها سه بتِ نامبرده غرانیق؛ یعنى پرستوهاى والا خوانده مىشوند و شفاعتِ آنان، مرضىِ حق! تلک الغرانیق العُلى و اِنَّ شفاعَتَهُنَّ لِتَرضى.
از قدما این افسانه را طبرى در تاریخ خود و ابن سعد در طبقات و کلبى در اصنام، آوردهاند. اما ابناسحاق و ابنهشام و صاحبان صحیحین یعنى مسلم و بخارى نیاوردهاند. بعضى از محققان معاصر از جمله شادروان محمود رامیار، استاد فقید عباس زریاب خوبى، استاد دکتر سیدجعفر شهیدى و دکتر عطاءاللّه مهاجرانى به انواع نقدها از جمله نقد قرآنى حدیث شناسانه، تاریخى و عقلى آن را مردود ساختهاند.(26)
از همه شگفت این که افسانهپردازانِ کوتهفکر، این داستانِ سراسرِ جعل و دروغین را در میان آیاتِ سورهاى آوردهاند که طلیعهى آن تبرئهى پیامبر از هرگونه گمراهى و خطا در قول و فعل است. آرى، آیات سورهى و النجم، این سان آغاز مىشوند: «سوگند به ستاره هنگامى که فرود مىآید که هرگز دوست و همراه شما [=محمد] گمراه نشده و بیراهه نرفته است. او سخن به هوا نمىگوید و جز آنچه بر او نازل مىشود، بر زبان نمىآورد.»
جاى تأسّف بسیار است که مولوى این نقطهى سیاه را در کارنامهى علمى و تفسیرى خود راه داده و در آخرین دفتر مثنوى، اشارتى -بىنفى و اثبات- بدان مىکند. نگارنده این خبط را در مثنوى، چندان وقعى نمىنهد؛ زیرا نیک مىداند که مولوى در هیچجایى از آثار خود، دغدغهى قالب و تاریخ و سند نداشته است. ابیات پیش گفته چنیناند:
بت ستودن بهر دام عامه را ***همچنان دان کالغرانیق العُلى
خواندنش در سورهى و النجم زود ***لیک آن فتنه بُد از سوره نبود
جمله کفّار آن زمان ساجد شدند ***هم سِرى بود آنکه سر بر در زدند(27)
غیر از تفسیر روایى، در مثنوى تفسیرهاى ذوقى، عرفانى، اجتهادى و عقلى را هم مىتوان پىگرفت و نمونه داد؛ لیکن این نوشتار سرِ آن ندارد که اندیشههاى قرآنى مولوى را یکایک گزارش کند و محتواى علمى- قرآنى مثنوى را بررسد. آنچه در حوصله و قصد این قلم است، اشاراتى به جایگاه قرآن در آثار مولوى و قرآننگرى او است. بدین روى، تلمیحات، اقتباسها، اشارات، تضمینها، حلّ و درجها و دیگر راههایى را که مولوى براى رسیدن به آستان قرآن پیموده است، در مثالى دیگر باید گفت و خواند. با این همه اشاره به چند نگاه شاعرانهى مولانا به آیاتى از قرآنکریم، خالى از لطف و فایده نیست؛ هر چند بیرون از مقصود این نوشتار است:
من از پى اینت نقش کردم ***تا کلک مرا کنى تو تحسین(28)
این بیت تعبیرى شاعرانه از آیهى «وَ ما خَلَقْتُ الجنَّ و الإنْسَ إلاّ لِیَعْبُدونِ»(29) است. در آیه، علت غایى خلقت جن و انسان، پرستش خدا نام برده شده است. مولوى پرستش خدا را با تحسین کلک او برابر دانسته و خدا را به نگارگرى تحسین برانگیز مانند کرده است. تشبیه خلقت به نقش، و خدا به نقّاش در مثنوى نیز آمده است: «نقش با نقّاش چون نیرو کند.»
زیرا گُلِ سعادت بىروى تو نروید ***ایاک نعبد اى جان بىنستعین نباشد(30)
در این شعر، عبادت و توفیق آن، بر عنایت و یارى خدا معلق شده است، و این تعلیق در این بیت، به مثابهى مَثَل به کار رفته است؛ بنابراین توقف عبادت بر توفیق الهى، آنچنان روشن و مسلّم است که مىتواند ضربالمثلى براى سایر تعلیقها باشد.
آن که مُردن پیش چشمش تهلکه است ***امر لا تلقوا بگیرد او به دست(31)
اشارهاى تأمل برانگیز دارد به آیهى «لا تُلْقُوا بِأیْدیکُم إِلَى التَهْلُکه؛ خویش را به دستِ خود به هلاکت نیفکنید.»(32)
مولوى در این اشاره، چند لایه از معنا را به هم دوخته و با آنها نکتهى لطیفى را پرورانده است. بدین شرح:
آنکه مردن را فنا و فوت مىداند، خدا را به بیهودهگویى (العیاذ بالله) متّهم کرده است؛ زیرا خداوند ما را از هلاکت، نهى کرده و فرموده است: «لا تُلْقُوا بِأیْدیکُم إِلَى التَهْلُکه». اگر مرگ، هلاکت باشد، چون از آن گریزى نیست، پس نمىتوان از آن گریخت، پس نهى خدا بىوجه مىشود. زیرا نهى از عملى معقول و مقبول است که بتوان از آن دست کشید و آن را کنار زد؛ از مرگ نمىتوان رست، پس نهى از آن، لغو است. بنابراین، مرگ هلاکت نیست. اگر کسى مرگ را هلاکت دانست، چون نمىتواند نهى «لا تلقوا» را امتثال کند، پس عاصى است....
شکر، جانِ نعمت و نعمت چو پوست ***زآن که شکر آرد تو را تا کوى دوست(33)
خداوند در پارهاى از آیات، هدف خود را از بخشیدن شمارى از نعمتها، شکرگزارى بندگان نام مىبرد. مثلاً در سورهى نحل مىفرماید:
وَ اللّهُ أخْرَجَکُم مِنْ بُطُونِ اُمّهاتِکُم لا تَعْلَمُونَ شَیْئاً و جَعَلَ لَکُم السَّمْعَ و الابْصارَ و الأفئِدَةَ لَعَلَّکُم تَشکُرُون.(34)
«خدا شما را از شکمهاى مادرانتان بیرون آورد، در حالى که هیچ نمىدانستید. و نهاد براى شما گوش و چشمها و دلها. باشد که شگرگزارید.»
از این دست آیات چنین برمىآید که نعمت براى شکر است و انعامهاى الهى براى آن است که آدمیان به سپاسگزارى گرایند. بنابراین، شکر به مثابهى جانِ نعمت، و نعمت در قیاس با شکر آن، همچون پوست براى مغز است.
گفت حق: نى بلکه لا انساب شد ***زهد و تقوا، فضل را محراب شد(35)
مولوى در این بیت بسیار زیبا و ژرف، به دو آیهى مهم قرآنى اشاره دارد: در مصراع نخست، آیهى «فاذا نُفخَ فِى الصُّورِ فَلا أنْسابَ بینهم یومئذٍ و لاتَتَساءَلُونَ»(36) را پیش دید مىآورد. خداوند در این آیه مىفرماید: «وقتى در صور دمیده شد، نَسَب و خویشاوندىها از هم مىگسلند و هر که را جز عمل او، دستگیرى نخواهد بود.» در مصراع دوم مولوى آیهى «إنَّ اَکْرَمَکُمْ عِندَاللّهِ اَتْقکُمْ» را تصویرگرى کرده است. در تصویر بسیار تأثیرگذار او، تقوا و زهد به محرابى تشبیه شده است که فضیلت و برترى، در آن نماز مىگزارد. همانگونه که روى نمازگزار به سوى محراب است، فضل و برترى نیز روى به سوى تقوا دارد. این بیت را مىتوان از نمونههاى تفسیر قرآن به قرآن در مثنوى شمرد.
ترک «استثنا» مرادم قسوتى است ***نه همین گفتن، که عارض حالتى است
اى بسا ناورده استثنا به گفت ***جان او با جان استثناست جفت(37)
در داستان نخست مثنوى، در ماجراى عاشق شدن پادشاه بر کنیز خود، از غرور و سرمستى حکیمانى خبر مىدهد که خود را در معالجهى کنیزک، توفیقمند و شفابخش مىدانستند.
هر یکى از ما مسیح عالمى است ***هر اَلَم را در کف ما مرهمى است(38)
مولوى به آنان اعتراض مىکند و از این که خود را در درمان معشوقهى شاه، بىنیاز از مددجویى از خدا مىپنداشتند، سرزنش مىکند. گناه آنان نزد مولوى، این بود که ترک استثنا کردند؛ یعنى توفیق خود را بر مشیت الهى معلق نکردند.
«گر خدا خواهد» نگفتند از بَطَر ***پس خدا بنمودشان عجز بشر
بطر (سرمستى) و غرورى که در آنان بود، مانع از آن شد که «ان شاءالله» بگویند. حال آنکه خداوند در سورهى کهف، صریحاً از پیامبر صلىاللهعلیهوآله خود مىخواهد که هرگز نگوید فردا چنین و چنان خواهم کرد، مگر آن که بداند فعل او بسته به ارادهى خدا است.
و لا تَقُولَنَّ لِشىءٍ اِنّى فاعلُ ذلکَ غَداً إلاّ أنْ یَشاء اللّهُ.
«هرگز مگو دربارهى چیزى که فردا آن را به انجام خواهم رساند، مگر این که خدا بخواهد.(39)»
خداوند از این خُلق پسندیده (معلق کردن همه چیز بر مشیّت الهى) در سورهى قلم، آیهى 18 به «استثنا» تعبیر مىکند: «و لا یستثنون؛ استثنا نکردند.»
آنچه مولوى مىگوید، فى الواقع نوعى دریافت تفسیرى از آیات پیش گفته است. وى مىگوید آنچه خداوند از پیامبر صلىاللهعلیهوآله و همگان خواسته، استثناى واقعى است، نه لفظ «ان شاءاللّه» بر زبان راندن که گاه خلافِ گرایش و باور قلب است. ترک استثنا، گاه قسوت و ملکه مىشود، حتى براى آنان که انشاءالله از زبانشان نمىافتد. در مقابل کسانى هستند که این صیغه را بر زبان نمىآورند، اما استثنا در جانشان نشسته است.
صدها نمونه دیگر مىتوان از این دست، در مثنوى و دیوان شمس سرغ داد که همگى به لطافتِ انعکاس نور در آب، زلال است و جملگى طربناک.
به عقیدهى نگارنده، ماجراى تأویل در مثنوى، بسیار پیچیده و گاه غلطانداز است. در اینجا، هم به دلیل پیچیدگى موضوع و هم به لحاظ مقصودِ این نوشتار، گریزى جز پناه بردن به اجمال براى این قلم نیست؛ به ویژه آن که کمابیش مقالات روشنگرانهاى در این باب، ارائه شده است.(40)
نخست باید دانست که مولوى با بیانات صریحى در مثنوى، مخالفت خود را با تأویل قرآن ابراز داشته است. تأویل به معناى گرداندنِ قرآن از ظاهر آن به معانى وهمى و نامربوط، به هیچ روى شیوه و منش مولانا نبوده است. وى تأویل را به کارگیرى عقل در غیر محل خود مىداند.(41) و آن را نوعى پس دادنِ عطاى الهى مىشمارد. در تفسیر حدیث مشهور «أبیت عند ربى؛ من نزد پروردگارم، بیتوته مىکنم» از همه مىخواهد که آن را بر ظاهرش حمل کنند و به تأویل نگرایند. این سخنِ نبوى را هم کتبِ روایى اهل سنت نقل کردهاند و هم در جوامع حدیثىِ شیعه آمده است. مرحوم علامه مجلسى در بحارالانوار، این روایت را در باب فضایل و خصایل پیامبر نقل کرده، مىنویسد: «وقتى پیامبر صلىاللهعلیهوآله روزهى وصال(42) را نهى فرمودند، اصحاب از وى پرسیدند: چرا شما خود روزهى روز را به شب مىپیوندید؟ پیامبر به ایشان فرمودند: انّى اظل عند ربّى فیطعمنى و یسقینى؛ من نزد پروردگارم، به سر مىبرم؛ او مرا مىخوراند و مىنوشاند.» سپس مجلسى در توضیح آن مىنویسد: «گفتهاند معنى آن، این است که مرا به وحى خود، مىخوراند و مىنوشاند.»(43) در کتب حدیث اهل سنّت، این روایت بدین صورت آمده است: ابیت عند ربى....(44)
پیدا است که خوراندن و نوشاندنِ وحى یا خدا، از ظاهر عبارت برنمىآید به تأویل و تکلف و نیاز مىافتد. مولوى، سخنِ دیگرى دارد:
چون ابیت عند ربى فاش شد ***یطعم و یسقى کنایت ز آش شد(45)
یعنى هیچ نیازى به تأویل نیست و باید پذیرفت که از این سخن نبوى خوردن و آشامیدنِ ظاهرى، مراد است. وقتى یطعمنى (مىخوراند مرا) حمل بر ظاهر شود، آنگاه کنایت از آش و غذاهاى دیگر خواهد بود. سپس مىافزاید اگر اینگونه سخنان را به تأویل آلوده نکنى، کامِ تو نیز طعم شهد و شیر را خواهد چشید:
هیچ بىتأویل این را در پذیر ***تا در آید در گلو چون شهد و شیر
زآن که تأویل است وادادِ عطا ***چون که بیند او حقیقت را خطا(46)
تعبیر واداد عطا از تأویل چنان گویا است که مىتوان همهى دیدگاه مولانا را دربارهى تأویل، با آن بیان کرد. تأویل یعنى عطایى را به صاحب آن برگرداندن؛ و وقتى قرآن تأویل مىشود، معنایى جز این ندارد که تأویلگر، ظاهر قرآن را خطا دیده است و مىخواهد آن را به حقیقت بگرداند! در جایى نیز تأویل کنندهى قرآن را چونان مگسى مىداند که اگر از نجاست تأویل در گذرد، «آن مگس را بخت گرداند هماى».(47)
بنابراین چاره در فهم آیاتى که چندان با وهم و عقلِ ما مطابقت ندارند، تأویل خود است، نه تأویل قرآن...
کردهاى تأویل حرفِ بکر را ***خویش را تأویل کن نى ذکر را
بر هوا تأویلِ قرآن مىکنى ***پست و کژ شد از تو معنى سنى(48)
بدین ترتیب، کاستىها و ناراستىها در متن نیست؛ در خوانندهى او است. اگر کژى و اعوجاجى هم هست، در چشم خطابین ما است، که هرگز بر قلم صنع، خطا نمىرود.
از این دست سخنانِ تأویل ستیز در مثنوى بسیار است و لقبى که او به تأویل گران داده «ارباب وهم» است. طعن مولانا به این صاحبان وهم، غیر از آن که از مبانى زلال او در عرفان و دینشناسى برمىخیزد، کمابیش به سائقهى تعرض و اعتراض به فرقهى اسماعیلیه نیز هست. مولوى به مانند غزالى (450-505) که تأثیر علمى- روحى فراوان بر وى داشته، در همهى آثار خود باطنىگرى و اعتزالاندیشى را از هجمههاى خود مصون نگذاشته است. وقتى کسانى مانند ناصر خسرو به صراحت، تأویلِ قرآن را مىستایند و مىگویند:
دشوار، طلب کردنِ تأویل کتاب است ***کارى است فرو خواندن این نامه بس آسان(49)
مولانا نیز بر خود واجب مىبیند که پنبهى این «کار دشوار» را بزند و حتى گناه آدم را در قصهى آفرینش، تأویل بینگارد:
در دلش تأویل چون ترجیح یافت ***طبع در حیرت سوى گندم شتافت(50)
مخالفت مولوى با تأویل قرآن و حذف معناى ظاهرى آن، تا آنجا پیش مىرود که حتى دیگر از ابوحامد غزالى نیز حرف شنوى ندارد و رو در روى او که گاه دست به تأویل زده است، مىایستد. غزالى در جایى از کتاب احیاء علوم، آیهى 44 سورهى اسراء را تأویل مىکند و مولوى، سخت بر این تأویل مىتازد. خداوند در این آیه خبر از تسبیح همهى اشیا مىدهد و مىفرماید:
إن مِنْ شَىءٍ إلاّ یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبیحَهُم.
هیچ پدیدهاى نیست، مگر آنکه به ثناگویى و تسبیحخوانى او مشغول است؛ اما شما آن را در نمىیابید.
مولوى دوست دارد همگان این آیه را بر ظاهر آن حمل کنند و تسبیح را زبانِ قالِ موجودات بشماریم؛ نه زبانِ حال آنان. ولى غزالى، موجودات را به دو گروه زندهى عاقل و غیر عاقل تقسیم مىکند و مراد از تسبیح جمادات و حیوانات را به معناى دلالت آنها بر وجود خدا مىانگارد.
مراد از تسبیح در این آیه، سخن گفتنِ زبانى نیست؛ بلکه منظور آن است که هر موجودى به وجودِ خود، خدا را تسبیح مىکند و به ذات خویش، او را تقدیس مىنماید و شاهدى است بر یکتایى حق.(51)
کسانى که مایلند این آیه را بر معناى صریح و ظاهر آن حمل کنند و بپذیرند که همهى موجودات، خدا را به زبان قال، تسبیح مىکنند، دلایل روشنى بر حرف خود دارند: یکى آنکه ظهور آیه در این معنا است؛ دیگر آنکه اگر مراد خداوند، از تسبیح جمادات، تسبیح برهانى باشد نه زبانى، چرا در ذیل آیه فرموده است که شما انسانها تسبیح اشیاى دیگر را درک نمىکنید؟ این در حالى است که ما تسبیح به زبانِ حال آنها را مىفهمیم، آنچه در نمىیابیم، تسبیحِ زبانى آنها است.
به هر روى مولوى، اینگونه تأویلها را تأویل ناصوابِ معتزله مىشمارد و مىگوید:
چون شما سوى جمادى مىروید ***محرم جان جمادان چون شوید؟
از جمادى، عالم جانها روید ***غلغل اجزاى عالم بشنوید
فاش تسبیح جمادات آیدت ***وسوسهى تأویلها نرْ بایدت
چون ندارد جان تو قندیلها ***بهر بینش کردهاى تأویلها
که غرض تسبیح ظاهر، کى بود؟ ***دعوى دیدن، خیال غَىْ بود(52)
اما پیش از آنکه دریافت خود را تسبیح همهى موجودات عالم، بیان کند، تأویل اهل اعتزال را به بیان مىآورد و دریافتِ تأویل آلودِ آنان را از تسبیح جمادات، توضیح مىدهد:
بلکه هر بیننده را دیدار آن ***وقتِ عبرت مىکند تسبیحخوان
پس چو از تسبیح یادت مىدهد ***آن دلالت همچو گفتن مىبُوَد
این بود تأویل اهل اعتزال ***و آنِ آن کسکو ندارد نور حال
چون ز حس بیرون نیامد آدمى ***باشد از تصویر غیبى اعجمى(53)
یک نکته مىماند و آن این است که تسبیح موجودات زنده، کمّ و کیف دیگرى دارد؛ اگر چه با تسبیح حیوانات و جمادات تفاوتِ جوهرى ندارد. مولوى این نکته را در دیوان شمس یادآور مىشود. از سخن او در آنجا چنین فهمیده مىشود که گرچه همه تسبیح خدا را به زبان قال مىگویند، برخى روشنتر و بىپردهتر از دیگران بر زبان ثنا دارند:
همه تسبیح گویانند، اگر ماه است اگر ماهى ***ولیکن عقل استاد است، او مشروحتر گوید(54)
اینها، شمّهاى از مخالفتهاى مولوى با تأویل قرآن است؛ امّا او هم به لحاظ مبانى اندیشگى خود و هم به دلیل نگاه ویژهاى که به قرآن دارد، نمىتواند خود را در معانى ظاهرى قرآن محبوس کند. بر همهى اینها باید افزود: روحِ سرکش او را در مقابل هرچه که ظاهرى و سطحى است.
در چندین جاى مثنوى، سخن از اشتمال قرآن بر ظاهر و باطن است، و مولوى پىدرپى، دوستان و یاران خود را از تصلّب و تعصب بر ظاهر پرهیز مىدهد. دلیل این نهى را هم، چند لایه بودن قرآن مىداند. وقتى -به گفتهى پیامبر صلىاللهعلیهوآله - قرآن را ظاهرى است و باطنى، هیچ دلیلى نمىماند که مسلمانان -به ویژه دانشمندان و اهل معرفت- به ظاهر بسنده کنند و پى باطن را نگیرند:
حرفِ قرآن را بدان که ظاهرى است ***زیر ظاهر، باطنى بس قاهرى است
زیر آن باطن، یکى بطنِ سوم ***که درو گردد خردها جمله گم
بطنِ چارم از نُبى خود کس ندید ***جز خداى بىنظیر و بىندید(55)
این ابیات براى مولوى حکم مقدمهاى را دارد براى اینکه اهلِ معرفت را به باطن قرآن، عوت کند:
تو ز قرآن اى پسر ظاهر مبین ***دیو، آدم را نبیند جز که طین
ظاهر قرآن چو شخص آدمى است ***که نقوشش ظاهر و جانش خفى است
مرد را صد سال، عمّ و خال او ***یک سر مویى نبیند، حال او(56)
هفت تُو بودنِ قرآن را نیز پیشتر از مثنوى نقل کردهایم (دفتر سوم، بیت 1879).
از این دست سخنان، چنین بر مىآید که مولوى منعى براى عبور از ظاهر و ورود به باطن قرآن -اگر ممکن باشد- نمىبیند، بلکه آن را از واجبات سلوکِ معرفتى مىشمارد؛ ولى گویا این گشت و گذار در معانى باطنى را تأویل نمىداند؛ یا تأویلِ مذوم که میان معتزلیان معمول است، نمىداند. اما چگونه مىتوان تشخیص داد که فلان تفسیر، معناى باطنى قرآن است یا تأویل ناصواب؟ این همان پرسشى است که در مثنوى و غیر آن، بىپاسخ مانده است. این سؤال وقتى گزندهتر و حساستر مىشود که مىبینیم مولوى خود چندان هم از تأویل قرآن، کناره نگرفته است.
نمونههاى فراوانى را مىتوان سراغ داد که مولوى در آنها دست به تأویل زده است؛ تأویلهایى که خود همیشه آنها را ناصواب مىشمرد. یک نمونهى بسیار مشهور آن، تأویلى است که از سخن پیامبر صلىاللهعلیهوآله کرده است. مشهور است که پیامبر فرمودهاند: «خود را از سرماى بهار مپوشانید؛ زیرا باد بهارى با شما آن مىکند که با درختان مىکند. در مقابل، از سرماى پاییز سخت بپرهیزید که جان شما را چون شاخ و برگ درختان، زرد و خشک مىکند.»
مولوى پس از نقل این روایت به زبان شعر، تأویلِ شگفتى مىکند. در تأویل او، منظور پیامبر صلىاللهعلیهوآله از باد بهارى، سخن اولیا، و مراد ایشان از سرماى پاییزى همان هواهاى نفسانى است!
پس به تأویل این بود کانفاس پاک ***چون بهار است و حیات برگ و تاک
آن خزان نزد خدا، نفس و هوا است ***عقل و جان عین بهار است و بقا است
شگفت این که جسورانه بر کسانى که این روایت را بر ظاهرِ منطقى و متینِ آن، حمل کردهاند، مىتازد و آنان را اهل روایت مىخواند نه صاحب درایت.
راویان، این را به ظاهر بردهاند ***هم بر آن صورت قناعت کردهاند
بعد هم آنان را به بىخبرى از عالم جان متهم مىکند و...(57)
زعم نگارنده آن است که مخالفتهاى مولوى با تأویل، چندان حساب شده و مندرج در یک دستگاه فکرى منسجم نیست. او با توجه به این که قرآن را هفت تُو مىداند و اخذ به باطن را توصیه مىکند و مشربِ عرفانى دارد و.... نمىتواند اهل تأویل نباشد؛ منتها برخى تأویلها را برنمىتابد و بر بعضى صحه مىگذارد.
این نیز افزودنى است که برخى اشارات تأویلى مثنوى را، نباید از مقولهى تأویل مصطلح بینگاریم. مثلاً وقتى مىگوید:
کیف مدّ الظّل نقش اولیاست ***کو دلیل نور خورشید خداست(58)
نباید پنداشت که مولوى خواسته است بگوید که مراد از سایه در آن آیه، اولیا است؛ زیرا همان سان که سایه مىگسترد و باز مىگردد و در این رفت و آمد بر وجود خورشید برهان است، اولیا نیز حجتِ وجود خدا هستند. در این گونه بیتها، مولوى تیمّناً و تبرّکاً، سخنى را با الفاظ قرآنى گفته است؛ نه اینکه قصد تفسیر یا تأویل داشته باشد. یا آنجا که مىگوید:
عقلِ کل را گفت ما زاغ البصر ***عقل جز وى مىکند هر سو نظر(59)
به هیچ روى اشارهى قرآن را در آیهى «ما زاغ البصر» به عقل کلى نمىداند. بلکه مفهومى را با لفظى از قرآن بیان کرده است و بس. همچنین است آنجا که حدیث حبالوطن را به تفسیر و تأویل مىگیرد و مىگوید «وطن آن سو است»(60) گویا مىخواهد براى اشاره به جهان عِلْوى، لفظى از احادیث را استخدام کرده باشد.
سخن در باب تأویل قرآن در مثنوى، بسیار است؛ ولى خلاصه و عصارهى اندیشهى او در اینباره، آن است که اگر تأویل به تبدیل معنا و تغییر مفهوم آیه بینجامد، مولانا به یر بار آن نمىرود، و اگر تأویل آن باشد که قرآنپژوه را در راه حقیقت، تیز بینتر و آگاهتر کند، نزد او پذیرفتنى است؛ هر چند آن نیز باید در چارچوب عقلِ وحیانى و شریعتِ آسمانى باشد:
حق بود تأویل کآن گرمت کند ***پر امید و جُست و با شرمت کند
ور کند سستت حقیقت این بدان ***هست تبدیل و نه تأویل است آن
این براى گرم کردن آمده است ***تا بگیرد ناامیدان را دو دست(61)
بنابراین تأویل تا وقتى مقبول و پذیرفته است که تبدیل نباشد، و تبدیل آن گاه روى مىدهد که در او نفىِ ظاهر گردد و معناى صریح و روشنِ قرآن لحاظ نشود.
* محقّق و نویسنده.
1 . سلطان ولد (فرزند مولانا)، منظومه ولدنامه، ص53.
2 . عبدالحسین زرینکوب، سرّنى، ج1، ص380.
3 . آنمارى شیمل، من بادم و تو آتش، مترجم: فریدون بدرهاى، انتشارات توس، ص127.
4 . خرنخواندت؛ اسب خواندت ذوالجلال اسب تازى را عرب گوید «تعال».
5 . دفتر سوم، بیت 2520.
6 . همان، بیت 2525.
7 . همان، بیت 1879.
8 . همان، بیت 4248.
9 . همان، بیت 4247.
10 . ر.ک: ابن تیمیه، منهاج السّنّة، ج4، ص155.
11 . دیدن روى تو را دیدهى جان بین بایدوین کجا مرتبهى چشم جهان بین من است. (حافظ)
12 . مناقبالعارفین، ج2، ص739.
13 . یوسف (12) / 110.
14 . زرینکوب، سرّنى، ج1، ص376.
15 . دکتر سیدجعفر شهیدى به این روایات اشاره کرده، آن را در تفسیر قرطبى سراغ مىدهند. (ر.ک: شرح مثنوى، ج7، ص314.)
16 . ر.ک: دفتر سوم، بیت 2032 ـ 2035.
17 . دفتر پنجم، بیت 3128.
18 . دفتر ششم، بیت 2293.
19 . همان، ابیات بعدى.
20 . تفسیر مثنوى مولوى، ص3.
21 . نمل (27)/20.
22 . نمال (27)/21.
23 . تفسیر فخر رازى، ج6، ص560؛ تفسیر ابوالفتوح رازى، ج4، ص155. به نقل از «احادیث مثنوى»، ص157.
24 . دفتر پنجم، بیت 841.
25 . همان، بیت 838.
26 . بهاءالدین خرمشاهى، ترجمهى قرآن، ص526. نیز ر.ک: محمود رامیار، تاریخ قرآن، ص148-165.
27 . دفتر ششم، بیت 1513-1529.
28 . دیوان شمس، ج4، ص184.
29 . ذاریات (51)/56.
30 . گزیده دیوان شمس، محمدرضا شفیعى کدکنى، ص178. 31 . دفتر سوم، بیت 3434.
32 . بقره (2)/195.
33 . دفتر سوم، بیت 2896.
34 . نحل (16)، 78. نیز بنگرید: نحل/14 و ابراهیم /37.
35 . دفتر اول، بیت 3399.
36 . مؤمنین (23) /101.
37 . همان، بیت 49 و 50. 38 . همان، بیت 47.
39 . کهف (18) /24.
40 . ر.ک: نامهى شهیدى، به قلم جمعى از نویسندگان، مقاله «تأویل در مثنوى»، ص 395-410.
41 . گزیدهى فیهمافیه، به انتخاب و توضیح دکتر حسین الهى قمشهاى، ص52.
42 . روزهى وصال یعنى افطار نکردن روزه در شب و وصلِ آن به روز دیگر.
43 . بحارالانوار، ج16، ص39. نیز: همان، ج17، ص250.
44 . نویسندهى احادیث مثنوى، (فروزانفر) چندین منبع از اهل سنّت براى آن یاد مىکند. (ر.ک: احادیث مثنوى، ص36.)
45 . دفتر اول، بیت 3740. 46 . همان، بیت 3741 و 3742.
47 . دفتر اول، بیت 2042.
48 . همان، بیت 1080 و 1081. حرف بکر، یعنى قرآن، و معنى سنى، یعنى معناى روشن و رخشان. 49 . دیوان ناصرخسرو. 50 . دفتر اول، بیت 1251.
51 . ابوحامد غزالى، احیاء علومالدین، کتاب قواعد العقائد، فصل دوم، مسألهى سوم، قسم پنجم.
52 . دفتر اول، بیت 1020-1024. 53 . دفتر اول، بیت 1025-1028. 54 . دیوان شمس، ج2، ص28. 55 . دفتر سوم، بیت 4244-4246. 56 . همان، بیت 4247-4249.
57 . ر.ک: دفتر اول، بیت 4046-2059.
58 . دفتر اول، بیت 425. 59 . دفتر چهارم، بیت 1309.
60 . همان، بیت 2211.
61 . دفتر پنجم، بیت 3125-3127.